چند هفته پیش بر حسب اتفاق ۳ تا متولد آذر
و تنها متولدین آذر مکانیک ۸۰ کاشان همدیگرو پیدا کردیم تا رهسپار سنندج بشیم. من که بار اولم بود.
قرار بر این شد که دو شنبه ای بریم دانشگاه من کارهامو انجام بدم و بعد اگه کارم تموم شد با هم بریم(مادر پیمان گفته بود که اگه برای برگشتنه همسفر داشته باشه با ماشین بره و الا که با اتوبوس بره). به خاطر همین بود که هوای منو داشتن. بیچاره ها از ساعت ده تا پنج عصر تو دانشگاه علاف استاد پروژه ام شدن(من که عادت کردم. ماشالا بعد ۲ ترم تمدید پروژه، موضوعش هنوز مشخص نشده) ساعت ۵ راه افتادیم و من مرتب شوخی می کردم که دیدین چقدر زود راه افتادیم یا اینکه دیدین گذاشتیم عصری حالا هوا چه خوبه و آفتاب اذیتتون نمی کنه و اونا با حرص می گفتن حاجی هیچی نگو ... ولی چون دیر راه افتادیم به شب خوردیم و تمام مناظر از دید ما پنهان بود. پژواک هم نامردی نمی کرد و واسه ی اینکه شهرشون و اطرافشو تعریف کنه تو ذهنمون تصویر می کرد که آره الآن اینجا یک چشمه فلان هست و اونجا یه دشت پر از گل و ... و ما تو تاریکی محکی نمی تونستیم داشته باشیم. مامان پژواک زنگ زد و پرسید کجاییم و پژواک راستشو گفت ولی مادر پیمان که زنگ زد قضیه پیچوندن اینا مطرح شد با مامان پژواک هم هماهنگ شد که چیزی نگه. تازه ساعت دوازده، دوساعت داشتیم به سنندج که گفتیم داریم می رسیم. حقیقتا جاده خطرناک بود. و من مدام برای پیمان حرف می زنم که خوابش نگیره
. انقد اعصابش ازین خورد شده بود که خونه که رسیدیم یه خورده تند صحبت کرد من دلیلشو می دونستم هر سه خسته بودیم و دیشبش ۳ ساعت خوابیده بودیم و پیمان حدود ۱۰ ساعت رانندگی کرده بود و انصافا بدون نقص. اول راه خیلی زود بحث های جدل آمیزمان تمام شد
. پیمان را با عقایدی سنتی یافتم و خودم را با عقایدی مدرن. ولی در عمل به مرور دیدم که من به عقاید پیمان عمل می کنم و پیمان به عقاید من. و همینه که مارو برای هم جذاب و ملال انگیز می کنه. پژواک نمی دونم چرا ولی عملا خیلی کم حرف بود و وارد جدل نمی شد. راجع به پایه های فلسفی که چیزی برای شروع نیافتیم (و وسیله ای برای تفریح ما در طول سفر بود اینکه به وجود هیچ چیزی قایل نبودیم) ولی راجع به مسایل اجتماعی و روابط زن و مرد و حقوق آنها و سنت و مدرنیزم و ... بحث کردیم. من انسانو بیشتر تحت تاثیر محیط و بخصوص تربیت می دونم ولی پیمان بیشتر آدمی رو تحت تاثیر ژنتیک می دونه. البته بعدا فهمیدم که پیمان به نوعی شرایط محیطی ابتدای کودکی را توی مفهوم ژنتیک تعبیر می کنه که عملا ما رو به وحدت می رسوند. ولی اینکه در عمل با هم فرق داریم رو من ناشی از تربیت می دونستم که اونا نمی دونستن. و اینجا بود که عملا بحث تموم شد.
شب که رسیدیم خونه پژواک اینا بوی قورمه سبزی فضا رو پر کرده بود. ولی شام کتلت داشتن خوردیم و خوابیدیم. فردا ناهار قورمه سبزی بود و من هم معده م چند وقتیه ضعیف شده و مدام حالت تهوع و دایم آدامس توی دهنم. کمی کشیدم اندازه غذای یه گنجیشک. گفتن چرا انقد کم و گفتم که من کلا کم اشتهام و الان هم که یه چند وقته معده م ضعیفه و ... ولی وقتی خوردم هی شروع کردم یه کف گیر دیگه. یکی دیگه. و پژواک به مامانش می گفت که این زرنگی می کنه از همه ما بیشتر خورد. خودم هم تعجب می کردم(البته بیشتر از بقیه نخوردم ولی اشتهایم تقریبا دو برابر هفته پیش بود) . نمی دونم که هوای خوب، دور هم بودن یا دست پخت مامانش بود که این چنین به اشتها اومده بودم(این یه هفته قبلش تو خونه تقریبا تنها یه وعده شام رسمی خورده بودم و تقریبا اونو به زور بالا نیاورده بودم. صبح صبحانه اکی خورده بودمو کتابخانه. "زندگینامه برتراند راسل" تا شب و کلنجارهای فلسفی خاص خودم و ضعف های تربیتی ام) بدون شک همگی دلایل موثر بودن.
بچه ها به خصوص پیمان به پروپاچه ام می پیچه میگه زیادی خشک شدی. مثل اوایل دانشگاه نیستی. یا منو بخاطر قوز کردن غیر ارادی موقع نشستن یا بعضا راه رفتنم پیر مرد خنزرپنزری می نامد. یه بار که شانه ای به موهایم زده بودم گفت چقدر شبیه صادق هدایت داری می شی ... ایشالا با هم محشور می شین ... می گم که حقیقتا دوست ندارم نه مثل اون باشم و نه سرنوشتم و... ولی قبول دارم که کمی خشک شده ام. به خاطر تمرکزی که بر روی باورهایم، اعتقاداتم و این همه بر اساس منطق داشته ام. ذهنم منطقی بار اومده و دیگر آن حالت ساده لوحانه ایمان را ندارم . پیمان نمی پذیرد. تقریبا بخاطر سختگیری هایی که در زندگی کردنم دارم تحقیرم می کند. پژواک هم بین من و او طرف او را می گیرد. یک بار که گفتم من نحوه لذت بردن را نمی دانم (و منظورم این بود که نحوه کنار آمدن با موانع لذت را نمی دانم) چقدر مایه خنده شان شدم و تقریبا همین جا بود که معتقد شدم که آنها هیچ مرا درک نمی کنند.
اینکه آخر سلمان رشدی می شم رو که چندین بار بهم گفته بود و من تایید کرده بودم که بسیار مستعد چنین امری هستم(فکر کنم اجرا کننده های حکمم از هم الآن دارن خودشونو آماده می کنن).
نکته جالب برای من صمیمیت مامان پژواک بود و اینکه با ما می نشست. حرف می زد و ... در حالیکه تو خانواده های ما اصلا یه همچین چیزی نیست. در میان صمیمیتی که خانواده پژواک اینا با خودشون و ما داشتن احساس سعادت و خوشبختی را (به جای اینکه با فشارهای ذهنی تخیل کرده و ایجاد کنم) لمس می کردم. می دیدم که در کنار طبیعت لطیف شهر و صمیمیت روابط، بسیاری از مسایل برایم موضوعیت خود را از دست می دهند بدون اینکه بخواهم به زندگی دید خوبی می داشتم والبته نکات لذتبخشی که راسل در برخورد انسانها و احساسات خوشبختی اش مطرح کرده بود بسیار کمک کننده من بود که مستعد جلب سعادت باشم.
کمال تعجبم وقتی بود که پژواک آلبوم خانوادگی شونو آورد و شروع کرد توضیح دادن. از تیم فوتبال باباش که با ذوالفقارنسب همبازی بود و با حبیب هم سربازی بوده تا سرباز معلمی مامانش و عکسای عروسی مامان و باباش و آلبومای جداگونه داداشاش(البته پژواک خودش برخلاف داداشاش آلبوم جدایی نداشت) و همه و همه. از عمو زاده های ناتنی که عراقی بودن و سایر عروسی های خانوادگی.
داداشای پژواک و پسر دایی اش که اون روز اومده بود همگی صمیمی. قیافه پژواک با بقیه شون فرق داره. اما بیش از همه شبیه داداش اولش پژمان بود. به ترتیب پژمان و پیام و پژواک و پویا. (این وسط پیمان رو هم که با هم بودیم در نظر بگیرید که چقدر اسما قاطی می شد مثل خانواده هژیرا که همه هژیر بودن) "پیام" بی شباهت به مجید توکلیان نبود و من رابطه نزدیک مجید و پژواکو بی نصیب از این تحلیل نمی دونستم. پیمان هم تایید کرد. در عین صمیمیت، کمی فاقد شیطنتهای پژواکی بود و سربزیر تر. و برادر آخر هم یه برادر باحال با تمام نقشهای یک فرزند آخر خانواده. جذابیت روحیاتشو شب آخر که مهمان پژمان بودیم درک کردم. شب آخری پژمان ما رو به صرف کباب در یک قهوه خانه مانندی مهمان کرد که حتی پژواک هم قدم به همچین جایی نذاشته بود. سراسر دیوار عکس پهلوانان کُرد بود و پیام برای ما سرنوشت بعضیا شونو می گفت که در گرسنگی مردن و سرگذشت پهلوانی ها و اینها. یکی از آنها در کنار رضاخان عکسی داشت. و در آخر عکس صاحب کبابی را که چه نحیف شده بود. و بعد شوخی ها. اینکه هرکی بیاد اینجا عکسشو می زنن رو دیوار و بچه ها که: نیست حاجی خیلی هیکلی هستی واینها و سایر شوخی ها. خودم را آدم باحالی احساس می کردم که باعث شادی دیگران می شوم و چقدر نبودن من اینجا احساس می شده. بایستی اعتراف کنم که وقتی به برادرا پیوستیم برای رفتن به شام از اینکه مامان پژواک نبود کمی بور شدم. جای اونو خالی می دونستم. خیلی خوش گذشت و احساس می کردم که هر کلمه ای هم که برای خوشی می گم درست القا نمی شه. به لژمانندی رفتیم که تنها یک کف در بالای سقف زده بود و آنقدر کوتاه بود که نمی توانستیم بایستیم و به نوبت بالا می رفتیم و پژمان ما را دولادولا جاسازی می کرد. البته خودمون می خواستیم اون بالا باشیم . مثل تابلوی "شام آخر" شده بود عکسی هم از این تابلوی واقعی انداختیم. برگشتنه همه با هم در ماشین چاپیدیم. بیش از پیش احساس نزدیکی بهم دست می داد
و این احساس با موسیقی که می خوند "نازی نازی نازگل من..." گره خورد و پژواک جای نازی می گفت حاجی. به به! احسنت!
شبها به "آبیدر" می رفتیم که تپه مانندی بود که بسیار سرسبز و خنک بود و چشمه هایی داشت که اکثرا به خاطر خشک سالی از بین رفته بودن و پژواکو ضایع می کردن و من هم به شوخی چنین می کردم. می گفتم بابا ما رو ببر یه جای که امسال چشمه هست نه اینکه پارسال چنین و چنان. چون پژواک اینا بالای شهر می نشستن فاصله تا آبیدر خیلی نبود و پاتوق هر شب ما. و شب بر می گشتیم برای شام (حقیققتا از این حالتمون احساس خجالت می کردم
). چه ماکارونی ای درست کرده بود مامان. چه ته دیگی. من با آن حالت ضعف معده که مسلما نباید می خوردم نتوانستم پرهیز کنم. حتی از بستنی ایتالیایی گذشته بودم. و ظهر فرداش هم قیمه بود که من باز با همون تاکتیک کم بریز چند سری بریز کلی خوردم . و آدامس. مثل سیگاری ها که بعد هر کاری یه سیگار. اینجا احساس سلامتی بیشتر(غیر از معده که منو یاد داستان "آشغالدونی" غلامحسین ساعدی می ندازه. بچه ها می گن اکسیژن بهت نمی سازه.) می کنم. بخاطر خلوص هوا با تعداد ساعت خواب کمتری اشباع می شم. چایی کمتر می خورم. و از همه مهمتر دیدمو به زندگی لطیف می کنه.
صبح ها گشت زدن تو پاساژها و مغازه ها برای کارهای پیمان که تازه کارخونه فرش زدن و اینها. با اینکه پیمان پیشنهاد همکاری بهم داد یا حداقل همخونگی ولی من با این حرف که مگه فرش جای پیشرفت داره؟ زده بودم تو ذوقش. ولی حالا می دیدم که فرش چه چیزهای جذابی داره. یعنی طرحهای هنری که برای فرشا به ذهنم می زد. و اینکه از لحاظ فنی هم ارجحیت داشتم و اینکه دوست می دارم یه مدت در خانه مجردی زندگی کنم و ... تازه پیمان با خوش بینی برای داستانای بلندم ناشر پیدا کرده که البته خودمو حقیقتا در اون حد نمی بینم و ... نکات جالب در این گردشها اینکه من ندیدم رابطه دختر پسری ای که در سایر شهرها کمابیش هست( در مورد این مسایل شب آخر با پژواک کامل بحث کردم). یا مثلا خانم های سانتال مانتال که با شوهرشون می رفتن درحالیکه شوهرشون شلوار کُردی پوشیده بود(در نظر ما که شلوار کُردی رو شلوار زیرمی دونیم اون هم با پوشش شیک خانمش مثلا خنده دار بود.) البته بازارچه ای رفتیم که پژواک هی می گفت ساکت شو که مثلا من صدای یارو که پشت گوشم می گه فیلم پاسورعرقو بشنوم که من با لجبازی همچنان ور می زدم و پژواکو ضایع می کردم.
یه روز برگشتنه چشمم به قبرستان جالبی خورد که پژواک با کلی اصرار حاضر شد بریم. تازه می گفت که قبر پدربزرگش اونجاست ولی نمی دونست کجا. قبرستان قشنگی بود بر بالای تپه ای و متفاوت از قبرستانهای دیگر. بسیاری کاملا فراموش شده و سنگهایشان خاک شده بودند در میان سبزه ها ودرختهای زیبا حالت رمانتیکی دست می داد و اینکه ساکنین اش جز عده ای خان و خان زاده و قطب های عرفانی(فرقه نقش بندی) همگی فراموش شده بودن و کانه نبوده اند هیچ وقت. این احساساتم را پیمان درک نمی کرد و پژواک که از اول ساز مخالف می زد. دلم خیام می خواست. از قضا بر روی قبری شعری از خیام بود که اون شعری که می خواستم نبود. برگشتنا و بعد عکس گرفتنها و اینها، دو دختر دبیرستانی و یک پسر دیدیم که در این طبیعت و خلوت بکر که با مرگ پهلو می زد بقول پژواک مشغول اولین عشقبازی هایشان بودن و من یاد آخرین داستان "دوبلینی ها"ی جیمز جویس می افتم و اشباع از این حسرت می شوم که دوست می داشتم همه نو جوانی ام را عشق و مرگ پر می کرد...
آخرین شب پس از خوردن کلی کباب و دوغ با هم شهری پژواک که ازقضا اون هم معلوم شد که متولد آذر است رفتیم آبیدر. اون و پیمان مشغول و من و پژواک هم در آبیدر و شبش قدم زدیم. رقص دست جمعی خانوادگی ای که می گفت دیدیم
و بعد بحثا اوج گرفت در مورد مسایل محرم و نامحرم. عقاید خودم و عقایدی که منو باهاش تربیت کرده بودن را با رسوم آنها محک زدم و اینکه برآیند هر کدام از عوامل چیست. من خود به نتیجه ای از این دست رسیده بودم ولی احتمال فسادو نمی تونستم ندیده بگیرم ولی پژواک بی طرفانه مسایلو مطرح می کرد و من هر چه بیشتر بر عقایدی که از اندیشه ام و نه از تربیتم کسب کرده بودم ایمان می آوردم. اموری که من بدلیل قرار گرفتن درمیان رسوم خود امکان تجربه اش را نمی یافتم و از طرفی به نظر هزینه سنگینی می داد. این برخورد فرهنگها حداقل برای من روشن کننده تر از مطالعه بود و آگاهی ای که مطالعه می داد آن برایم ملموس می کرد و این ارزشی صد چندان داشت. در ضمن اینکه تعصبات الکی را از دوش آدم بر می دارد. بعد برای اینکه کمی تخلیه بشیم و دوستان ترجیح دادیم گشتی در شهر بزنیم و بعد اصلا از شهر زدیم بیرون. بین راه یه جا نگه داشتیم. پژواک وهمشهری اش گفتن که بریم چوب برداریم. پیمان گفت این کارتونا که چیده شدن و سگ نگه بان داره و... دوست پژواک گفت یعنی بدزدیم. خنده مان می گیرد. می ریم بیرون شهر و در کنار این جاده که گویی بی انتها است در زیر این نیمه شب تاریک و شهری که زیر پای ماست احساسی از سرمستی می کنیم تنها نعره های مستانه کم داریم که دیگران خورده اند و ما را نعره در گلو خفه شده ... کامیون ها به افتخار ما بوق می زنند و گوشی به طرزی گوارا می خواند....
پدر پژواک آدم کم حرفی(شاید کمی به خاطر سنگینی گوشش) بود وبقول پژواک مثل تمام مردای سنندج تو خونه بند نمی شد و می زد بیرون. گاهی با شرمندگی برای صبحونه ما نون بربری ای می گرفت. بعضی وقتا که ماهواره می دیدیم گپی هم با بابا می زدیم. راستی یک شبکه کُردی قویترین مردان کُرد برگذار می کرد
که کلی با داداشای پژواک خندیدیم. یارو اومده بود ساق پاش از من کوچکتر تا وزنه رو بلند می کرد تلپ می خورد زمین و ما می خندیدم و مامانش حالا می خواست خواننده کُردی شبکه دیگه رو نگاه کنه که عجیب قشنگ می خوند چیزی مثل موسیقی سنتی ولی حیف که زیرنویس نمی زد...
پژواک که هرکی معروفه رو کُرد می دونه از حسین کُرد و صلاح الدین ایوبی بگیر تا رفیق حریری که ترور شد و چقدر اینا مظلوم نمایی می کنن و طرح فدرالی شدن حکومت و باز مسخره بازی و اینکه بالاخره یه سوتی می دیم و یه کُرد حرفمونو می شنوه ودهنمون صاف می شه و ... حتی یه خیابون داشتن مولوی کُرد و بعد یه خیابون که حافظ بود و ما می گفتیم حافظ کُرد و ... و بعد واسه حال گیری می گفتیم پژواک این احمدی نژاد کُرد نبوده؟ و... قراره من هم حاجی کُرد بشم بعد از شهرت البته.
راستی مامان پژواک نزدیک بود مارو زن بده. بعد از اینکه از پژمان ناامید شد اومد سراغ ما. می گفت بخدا دخترخوبیه. خیال نکنید... خیلی با کلاسه. از یه طرف اراکیه و از طرف دیگه کُرده. دختر همکارش بود و ما می خواستیم دست پژواکو بذاریم تو حنا . همین طور که از پژمان نومید شده بود می گفتیم خب مشکلی نیست برای پژواک بگیریدش. می گفت پژواک کار نداره.
دور تا دور حیاط گل رز بود و تقریبا هر روز پژمان یه دسته گل درست می کرد. بهش می گفتم خوش بحال اونی که این دست گل واسه ش درست می شه. گاهی می برد سر کار. گاهی می داد مادر.
علاوه بر این در زیر زمینشون قناری و بلبل هایی داشتن بس گران قیمت. بعضی چنان روی تخم خوابیده بودند که من محبتشونو عمیقا درک می کردم. یه سری قناری بال و پر ریخته و دراز هم داشتن که پیمان هم خیلی خوشش اومد. نگو اینا نژادشون این تیپیه. پرهاشون نریخته. تازه گران تر هم هستند. ولی من از بعد زیبایی شناسی اونارو زیبا نمی دانستم. ولی پیمان و پژواک چرا. و من به حس زیبایی شناسی خودم شک کردم. تازه اینا غیبت مسعود افرندم کردن می گفتن مثل مسعود لاغر و درازن.
خیلی خوش گذشت. بیش از همه حالت پذیرا و صمیمانه خانواده اش مرا تحت تاثیر قرار داد. برگشتنه که ظهر پنج شنبه راه افتادیم حقیقتا سرسبزی ای که پژواک می گفت به تایید رسید. حرفی برای گفتن هیچ نمی یافتم. یک سره مسخر ملکوت جاده بودم. پیمان می گفت که حرفی بزنم و حرفی نبود. جز هر از چندگاهی تکان دستی تا خواب آلودگی را بزداید.
دوست داشتیم برگشتنه مامان و برادران پژواک را هم برای تشکر و هم خداحافظی می دیدیم.
اینا رو تنها برای این نوشتم که از همه کسایی که احساسی از صمیمیت و خوشبختی توی این چند روز برام فراهم کردن قدردانی کنم.
بخصوص خانواده پژواک
این شکلکا رو مدیون راهنمایی و یا شاید بتوان گفت از خودگذشتگی صبورا جانم هستم.